loading...
افـغـانـستـان ســلام
احمدشاه عرب زاده بازدید : 1 چهارشنبه 25 دی 1392 نظرات (0)

آخراي فصل پاييز يه درخت پير و تنها تنها برگي روي شاخه ش مونده بود ميون برگا يه شبي درخت به برگ گفت:کاش بموني در کنارم آخه من ميون برگا فقط تنها تو رو دارم وقتي برگ درختو مي ديد داره از غصه ميميره به خدا راز و نياز کرد اونو از درخت نگيره با دلي خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم اي خدا کاري بکن که تا بهار همين جا باشم برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا مي گفت غافل از اين که يه گوشه باد همه حرفاشو ميشنفت باد اومد با خنده اي گفت:آخه اين حرفا کدومه؟ با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه يه دفه باد خيلي خشمگين با يه قدرتي فراوون سيلي زد به برگ و شاخه تا بگيره از درخت جون ولي برگ مثل يه کوهي به درخت چسبيد و چسبيد تا که باد رفت پيش بارون بارونم قصه رو فهميد بارون گفت با رعد و برقم مي سوزونمش تا ريشه تا که آثاري نمونه ديگه از درخت و بيشه ولي بارونم مثل باد توي اين بازي شکست خورد به جايي رسيد که بارون آرزو مي کرد که ميمرد برگ نيفتاد و نيفتاد آخه اين خواست خدا بود هر کي زندگيشو باختهدلش از خدا جدا بود...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 50
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 58
  • بازدید کلی : 294